آرایشگاه زنانه زعفرانیه تهران

کاشت و مراقبت از مو آنلاین

آرایشگاه زنانه زعفرانیه تهران

هیچ صدای انسانی شنیده نمی‌شد – هیچ نوع صدایی، جز صدای جیرجیر مرموزی در زیر کف، جایی که دکل‌های قدیمی روی پله‌هایشان قرار داشتند، و صدای ملایم آب از بیرون بدنه. دو در از کلبه بیرون زده بود که هر کدام به یک راهروی جداگانه، هرچند موازی، باز می‌شدند که بدون شک به همان ترتیبات کلی منتهی می‌شد.[۱۳۰] ما در مسیر ویم بودیم – یکی از آنها از سه کابین عبور می‌کرد، از یک آشپزخانه عبور می‌کرد و به محل اقامت ملوانان می‌رسید؛ دیگری نیز از یک یا دو کابین عبور می‌کرد، اما به اتاق سالن آرایش زنانه در قیطریه یخچال و آشپزخانه باز می‌شد.

هر دوی این درها اکنون کمی نیمه‌باز بودند، با زاویه‌ای مشکوک که تقریباً بدون شک به من می‌گفت مردان کجا چمباتمه زده‌اند، و این موقعیت من را چنان غیرقابل توجیه آشکار می‌کرد که اقدام سریع و شدید تنها راه چاره بود. در حالی که انگشتم را روی ماشه فشار می‌دادم، به سمت نزدیکترین آنها دویدم و لگدی به آن زدم که به دیوار کوبیده شد. راهرو خالی بود و این باعث شد که با انگیزه بیشتری به سمت در دیگر هجوم ببرم. اینجا نیز، هیچ دشمنی در کمین نبود. حالا چمباتمه زده بودم و در پناه باریکه‌ای از دیوار تخته‌کوب بین دو درگاه قرار داشتم. کابین‌های دو طبقه در یک طرف قرار داشتند و بعد از آنها آشپزخانه، و قسمت جلوی کشتی در آن طرف، و حتی آن طرف‌تر، شاید سالن زیبایی زنانه صادقیه چیزی شبیه به یک محفظه مخصوص غذا. فقط خدا می‌دانست مردان کجا پنهان شده بودند.

اما آنها با سلاح‌های آماده و چاقوهای محکم در نقطه‌ای از دید که با دقت انتخاب شده بود، پنهان شده بودند – همانطور که انتظار داشتند حداقل نیمی از خدمه ما را ببینند. تقریباً می‌توانستم نزدیکی آنها را حس کنم؛ حواسم آنقدر هوشیار بود که تصور می‌کردم می‌توانم بوی لباس‌های عرق کرده‌شان را حس کنم. دوباره حرکت، موفقیت را رقم زد و با علامت زدن به اولین کابین، به داخل آن دویدم و با یک حرکت سریع خودکار، داخل آن را پوشاندم. هیچی! از آنجا به اتاق دوم پریدم و فقط به اندازه‌ای در راهرو ظاهر شدم که بتوانم تمام فضا را بپوشانم. آنجا هم خالی بود. سومی در این سمت، قبل از رسیدن به آشپزخانه بود. با تاکتیک‌های سریع دویدنم، بدون شک هدفی بسیار زودگذر برای آتش گرفتن آنها ساخته بودم، بنابراین به سرعت به سمت آنها دویدم.[۱۳۱] درِ سوم. بسته بود اما به شانه‌ام تکیه داده بود. همین که وارد شدم و فوراً آرایشگاه زنانه زعفرانیه تهران متوجه شدم که هیچ دشمنی در آن نیست.

صدای قدم‌های سریع پشت سرم اعصابم را به هم ریخت. به دام افتاده! در چنین زمانی، انسان بهای سنگینی برای زندگی خود خواهد خوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – وقتی که توسط اشرار بی‌رحمی که زبانشان ناآشنبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، به دام افتاده باشد! به پشت در جهیدم، در حالی که فقط دست تپانچه‌دار و چشمم را از آن سوی دیواره نازک بیرون نگه داشته بودم، با سلاحی که در دست داشتم منتظر ماندم، آماده بودم تا اولین مردی را که از راه رسید، از پا درآورم. او زیاد مرا در حالت تعلیق نگه نداشت. گیتس بود، در حالی که پشت سرش چندین چهره مضطرب ایستاده بودند. او فریاد زد: «خدا را شکر، آقا، شما کشته نشدید.» از دیدنش خوشحال شدم، شکی درش نیست! «آقای توماس گفت که صدای شما را شنیده، برای همین ما با عجله آمدیم، آقا!» آرایشگاه زنانه در لویزان ذهنم خیلی سریع کار می‌کرد.

به نظر می‌رسید که با سرعت هزار مایل در دقیقه فکر می‌کند – آن هم تفکری واضح – بنابراین حتی قبل از اینکه گیتس برای بار دوم صحبت کند، متوجه حقه تامی شدم. خدا به سرش رحم کند، من سگی بودم که از همان اول او را نگرفته بودم، حالا که اوضاع تقریباً برابر شده بود. اما با عجله گفتم: «گیتس، تیزبین باش، من از اینجا دورتر نرفته‌ام! آنها در آشپزخانه هستند! من عجله دارم!» بنابراین در را شکستم و به داخل یورش بردم، در حالی که بقیه از روی پاشنه‌هایم رد می‌شدند. سپس تپانچه‌ام به سمت پایین چرخید و یک هیکل چمباتمه‌زده را پوشاند. دستور دادم: «دست‌ها بالا.» اگرچه اینجا تاریک‌تر بود، اما می‌توانستیم پیکری عظیم و نیمه‌لباس را روی زمین ببینیم که بسیار شبیه گلادیاتور زخمی لمیده بود. مرد دیگری بالای سرش خم شده بود و دستش را زیر شانه‌هایش گذاشته بود. دوباره فریاد زدم: «دست‌ها بالا، احمق!» آماده‌ی آرایشگاه زنانه لویزان شلیک بودم.[۱۳۲] با اولین حرکت مشکوک.

مرد بار خود را پایین آورد و برگشت. تامی بود. «منو می‌بخشی، جک،» پوزخندی زد. «فکر کردیم صداتو شنیدم – و این قرار بود علامت باشه، می‌دونی!» فکر کردیم صداتو شنیدم! «من از این موضوع خبر دارم، ای شاهزاده دروغگوها. این کیست؟ اما او را نگه دار! – ما داریم پیش می‌رویم!» گفت: «نیازی نیست. من در حالی که گیتس پیش تو بود، با سرعت از راهروی دیگر پایین رفتم. هیچ‌کس سوار قایق نیست، جز این بیچاره که حسابی سر به هوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» فریاد زدم: «این امکان‌پذیر نیست.» چون در واقع، امکان‌پذیر نبود، و ما با عجله به جلو رفتیم و او را به حال خود رها کردیم. اما یک جستجوی دو دقیقه‌ای حقیقت حرف‌های تامی را آشکار کرد. هیچ اثری از کسی نبود. قایق تفریحی چنان متروکه بود که انگار ارواح آن را هدایت می‌کردند – البته به جز آن بدبختِ تحت فرمان تامی. من که از ناپدید شدن سیلویا مبهوت و از کل ماجرا گیج شده بودم.
۰ ۰
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.