سالن زنانه گیشا

کاشت و مراقبت از مو آنلاین

سالن زنانه گیشا

بنابراین چند روز اضافی هیچ معنایی ندارد. آنها نمی‌توانند او را بگیرند، این قطعی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؛ و او و اکوچی فقط تا زمانی که تحت تعقیب باشند، دور می‌مانند. من صمیمانه معتقدم که آنها از راه می‌رسند؛ و صدراعظم شما، پرنسس شیرین، با جانش از شما محافظت خواهد کرد – با ده جان، اگر جان داشته باشد.»[۲۵۸] «این را می‌دانم،» او زمزمه کرد، «و اگر به من بگویی این کار را نکنم، نگران نخواهم شد.» «پس خوشحال باش! اسمیلاک بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستاد باتجربه‌ی مرداب‌ها و جنگل‌هبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، حرفم سالن زنانه گیشا را باور کن!» بعد از مکثی گفت: «واقعاً فکر می‌کنم اکوچی هم چیزهای زیادی در مورد آنها می‌داند.

چون وقتی شانزده ساله بود مجبور شد با شوهرش منطقه حفاظت‌شده را ترک کند و او را در اِوِرگلیدز پنهان کند. آن موقع چیزهای زیادی یاد گرفت.» «چرا او مجبور بود این کار را بکند؟» «او با یک سرخپوست دیگر جنگیده و او را کشته بود، و انتظار می‌رفت که افسران به او حمله کنند. اما در این درگیری، زخمی برداشت که باعث نابینایی‌اش شد. ده سال اکوچی به او غذا و لباس می‌داد، تمساح شکار می‌کرد و منتظر فرصت خود برای بردن پوست تمساح‌ها به بازار بود. با ولخرجی‌های فراوان، بالاخره آنقدر پول پس‌انداز کرد که «او را آزاد خرید» – روش خوش‌بینانه‌اش برای گفتن «به یک وکیل برای دفاع از او پول بدهید». فکرش را بکنید، بعد از این همه مدت سالن زنانه کامرانیه طرد شدن، چطور یک شوهر نابینا را در پانصد مایل بیابان هدایت کنید.

با پس‌انداز ده سال برای شرط‌بندی روی شانس تبرئه شدنش!» «امیدوارم که بوده باشد.» اعلام کردم. «به یک معنا، بله. او می‌دانست که زن پول را کجا نگه می‌دارد، و در حالی که زن در دفتر وکیل بود و او را متقاعد می‌کرد که پرونده را به عهده بگیرد، شوهرش پول را دزدید و یواشکی فرار کرد.» از این ناسپاسیِ نفرت‌انگیز فریادی برآوردم، و او نگاهی به من انداخت و با لحنی جدی اضافه کرد: «بعدش مست کرد و قطار زیرش گرفت؛ پس به نوعی، اکوچی بالاخره آزادش کرد.» «آه، شجاعت والای فداکاری یک زن!» ایستادم و به او نگاه کردم. «همیشه همینطور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، صرف نظر از قبیله و ملت. او نترس، دنیا را به سالن زیبایی زنانه تهران چالش می‌کشد، کاملاً فداکار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.

امیدوارم[۲۵۹] دولوریا، خدایا، که جزو کسانی نباشی که قلبشان را با فشار خشک می‌کنند! تو دور از دنیا زندگی کرده‌ای و شاید ندانی که این‌ها چقدر فراوانند؛ اما هیچ روزی بدون قربانی شدن زنی که در مبارزه‌ی شکست‌خورده‌ی خود برای نجات یک موجود دوپای دیوانه – ارباب معبد زمینی‌اش – بی‌صدا به صلیب کشیده می‌شود، نمی‌گذرد. ​​تنها با کمی شانس بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که صحنه‌ی آن‌ها پاک می‌شود، همانطور که صحنه‌ی اکوچی پاک شد! او زمزمه کرد: «شاید برای خالی کردن صحنه خوب باشد، اما دل کسانی که مجبور به رنج کشیدن شده‌اند را التیام نمی‌بخشد.» من عمق همدردی او را درک نکرده سالن زیبایی زنانه در هروی بودم، چون مثل یک مرد راضی بودم که انتقام سریع، همه چیز را پاک کند.

به نظر می‌رسید که دارد به حرف‌های من فکر می‌کند، و وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، صدایش چنان مهربان بود که انگار ناخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هسته از یک خیال‌پردازیِ حسرت‌بار بیرون آمده بود. «فکر کنم حق با توست، جک. دنیایی که من فقط از طریق کتاب‌ها شناخته‌ام، باید پر از چنین بی‌رحمی‌هایی باشد. از اینکه مجبور باشم وارد آن شوم، وحشت دارم. حیف بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که نمی‌توانم همیشه در—در—— زندگی کنم.» سپس با لبخندی پرسید: «تا حالا خواب دیده‌ای؟ منظورم وقتی که خوابی، منظورم بیداری بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست—کاملاً بیدار؟» اعتراف کردم: «فکر می‌کنم الان دارم خواب می‌بینم.» چون وقتی زیر درختان باشکوه قدم می‌زدیم، احساس رضایت زیادی سراسر وجودمان را فرا سالن زیبایی زنانه غرب تهران گرفته بود. سکوتی که پس از آن حکمفرما شد.

دوباره با صدای او در هم شکست که گفت: «نباید فکر کنی بچه‌ام، اما من همیشه یک دروازه‌ی مخفی به جایی – دنیای مخفی خودم – داشته‌ام که در آن همه چیز خیالی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و هیچ چیز نمی‌تواند جز حقیقت و زیبایی باشد. اغلب وقتی اکوچی خسته‌کننده بود، یا من خسته بودم، یواشکی می‌رفتم و به آنجا می‌رفتم.» «کاش منو می‌بردی—نه؟» او سریع جواب داد: «اوه، نمی‌تونم.» و خم شد تا کمی…[۲۶۰] گلی را در مسیر ما گرفت، آن را با هر دو دست گرفت و صورتش را بالای آن خم کرد. بالاخره گفتم: «بله، من هم یه همچین جایی دارم؛ اما نمی‌دونم که آیا اونجا به صورت خیالی زندگی می‌کنم یا اینکه اون ظاهرسازی‌هایی که تو دنیا قراره داشته باشیم رو کنار می‌ذارم.
۰ ۰
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.